يك روز ِ خوب برای پرواز

آرش بهشتی
crashwood@gmail.com

تسليمم ... تسليم ِ مطلق ... باد می خورد به صورتم ... سرد ... می خورد و می رود ... روی پشت ِ بام می ايستم و دلم می خواهد كه پرواز كنم ... احساس ِ سبكی می كنم ... به خاطر ِ همه چيز ... زنجير ِ دور ِ گردنم را باز می كنم ... روبه رويم نگه می دارم و باد آن را به اينطرف و آنطرف می برد ... انگار كه به رقص در می آورد ... آن پايين همه چيز در حركت است ... آرام و نرم نرم ... همه چيز.
مشتم را باز می كنم و زنجير رها می شود ...
نگاه می كنم و چشمانم را می بندم ... نفس می كشم ... هوای سرد را می فِرِستم توی شش هايم و فكر می كنم ... همه چيز آسان است ... پايان دادن ِ به زنجير ِ زندگی ، به راحتی ِ به باد رفتن ِ متعلقاتم ... متعلقاتی كه هيچ وقت از آن ِ من نبوده ... فكر می كنم ... به آتش و سم و خون ... چرا آرزوی ديرينه ی ِ بشريت نه ! روی ِ لبه ی ِ پشت ِ بام می ايستم و خودم را به دست ِ باد می سپارم.
تصوير ها كمرنگ می شوند و صداها در ذهنم می پيچند ... ندایی می خواندم ... شمايل ِ زنجير ِ بر باد رفته ام وسط ِ همه رنگ های در هم فرو رفته خود نمایی می كند ... سعی می كنم با انگشتانم لمسش كنم و بعد همه چيز در تاريكی غرق می شود.
اولين معشوقه ِ من زن ِ روياهايم بود ... ديروز در تصادفی جان باخت ! چهره ای مشابه ... شايد نيمه ی ِ ديگرش ، همزادش يا هر چه كه اسمش را بگذاريد را از او ، در زنی ديدم كه هيچ از اخلاقش خوشم نيامد ... برای من اخلاق و رفتار خيلی مهم است ... البته چهره هم مقام و ارزش ِ خودش را دارد و بدون ِ اين دو در كنار ِ هم ، من معشوقه ام را رها كردم ، كشتم ... يا به باد دادم.
به خيابانی سر می زنم كه محل ِ تجمع ِ زنان ِ روسپيست ... هميشه ، چند جايش ... چند نفرشان گرد ِ هم می آيند و ريز می خندند ... با همه ی ِ صورت نه ... فقط لب هايشان بالا می رود و به گونه هايشان فشار می آورد ... مثل ِ لبخند ِ توی ِ عكس ها ... لبخند ِ پشت ِ سيب ها ...
در طول ِ خيابان ... همينطور كه پشت ِ فرمانم تك تكشان را برانداز می كنم ... دست هايم را به فرمان قفل می كنم و فكر می كنم ... اين ها از اول با هم دوستند ! يا اينجا ، توی ِ همين خيابانها با هم دوست می شوند ... آب ، آب را پيدا می كند ... هميشه همينطور است.
اين ها هنوز روايت ِ اول شخص است ... هنوز تاريك ... در افكار ِ خودم ... ولی اينطور است ... همه اش.
كمی بعد از آن جمع ِ سه – چهار نفری ، دختری تنها را ديدم كه يك گوشه ايستاده و نگاهش را دوخته بود به زمين ... جوان تر از بقيه به نظرم رسيد و از طرز ِ لباس پوشيدنش هم خوشم آمد ... به طرز ِ پوشيدن ِ لباس اهميت می دهم ...
كسی كه به لباسش اهميت می دهد برای خودش ارزش قايل است ، از خودش خسته نمی شود ... برای خودش كه اهميت قايل باشد ، برای ديگران هم هست.
جلويش نگه داشتم ... كمی به فرمان نگاه كردم ... به آرم ِ رويش خيره شدم ... به آزاديش ... به وسعتش.
صدای ضبط را كم كردم و بوق زدم ، دو تا تك بوق ...
صدايش كردم ! يك طوری كه نه زياد محترمانه باشد و تازه كار جلوه كنم ... نه زياد خشن كه برنجانمش ! نگاهش را از زمين كند و به طرفم آمد ... آرنج هايش را گذاشت روی در ، جايی كه شيشه پايين رفته بود و دستهايش را توی ماشين به هم قلاب كرد ... سرش را پايين آورد ، آدامسش را باد كرد و تركاند و سرش را در امتداد ِ خيابان كج كرد !
همينطور كه به من نگاه نمی كرد پرسيد چی می خوای آقا پسر ؟
در وحله اول از لحنش ناراحت شدم ... بعد فكر كردم با اين سن ِ كمش انگار سالهاست كه اين كاره است ... برای ِ اينكه تلافی كرده باشم فقط گفتم كه دستش را از روی در بردارد ! دستش را برداشت و زل زد به من ... چشمانش آبی بود و دندان های نيشش كمی حيوانی به نظرم آمد ! مثل ِ خون آشام ها ...
گفتم زندگی ِ امشب رو ... مبلغ ِ زيادی برای دستمزدش پيشنهاد كردم كه سريعا پذيرفت ... در را باز كرد و نشست تو
تا نيمه راه هر دويمان ساكت بوديم ! فقط يك بار نفس ِ عميقی كشيد كه فكر كردم می خواهد چيزی بگويد كه اينطور نشد.
مدتی بعد ... سايه بان ِ طرف ِ خودش را پايين كشيد ... كمی به چهره ی ِ توی ِ آينه خيره شد ... دستی به موهای روی ِ پيشانيش كشيد و سايبان را برگرداند بالا ... زير ِ لبی ... طوری كه من هم بشنوم گفت ببينم اينتو چی داری و در ِ داشبرد را باز كرد ... نگاه ِ گذرايی تويش انداخت ... سرش را چرخاند و زل زد به من ... نگاهمان باهم تلاقی كرد ...
يه عادت ِ قديميه !
فوضولی تو داشبرد ِ مردم و ميگی ؟
چيش ... خوبه كله ی ِ مرده توش نبود ...
تو خونه شايد باشه ...
ابرويش را داد بالا و سرش را برگرداند
دوباره داشت خودش را در حال ِ باد كردن ِ آدامس ، توی ِ آينه نگاه می كرد ... اينبار آيينه بغل ِ ماشين ...
می دونی اينجا چی نوشته شازده ؟
نگاهش كردم ... اجسام از آنچه در آيينه می بينيد به شما نزديك ترند ...
نزديك ترن ... آره ... ولی من هيچ وخ اين نزديكی رو حس نكردم
ينی چی ؟
ينی ؟ لبخند زد ... ينی من هميشه ...
رسيديم
رسيديم ؟ خوب ... خوبه
نگاهی از پايين به بالا انداخت ... همين خونه سفيدِ ؟
آره
اووَه ... چه همه طبقه ... شما چندمين !؟
چهارم
حيف شدا ... اگه اون بالا بودين همه شهر زير ِ پاتون بود
ميشه بريم ؟
بله ... آق شازده عجله دارن ... بده ، بگير ، برو ... آدامسش را باد كرد ... قانون ِ اول ...
توی ِ خانه ازش خواستم كه روی صندلی بنشيند ... به اتاقم رفتم ، جعبه ِ شطرنجم را آوردم و جلويش روی ِ ميز پهن كردم ...
كله مرده كه پيدا نكردی ؟
چی ؟
هيچی ...
مشغول ِ چيدن ِ مهره ها شدم
متحيرانه نگاهم كرد
ببينم پسر ! از من كه نمی خوای باهات شطرنج بازی كنم ، نه ؟!
اتفاقا چرا ! شطرنج ِ معمولی نه ! سر زندگی ... توی ِ صورتش لبخند زدم ...
منظورت چيه ؟
با تبسم ِ كجی گفتم كه نترس ! هر كی مهره اش خورد يه تيكه از لباسش رو در میاره ... خنديد ... آدامسش را دوباره باد كرد ...
فكر می كردم اينجور بازی فقط مال ِ پوكر ِ !
بازی بازيه ... توام بره اين اينجايی كه شب ِ من رو بسازی ... پول ِ خوبی هم می گيری
سرش را عقب برد ... نگاهی به در و ديوار انداخت ... زل زد به عكس ِ روی ِ ديوار... دوباره آدامسش را باد كرد ... دستم را گرفتم جلوی صورتش و چند بار انگشتانم را تا نيمه باز كردم و بستم !
ديگه چيه !؟
اون آدامس ِ لعنتيو در بيار ! داره حالمو به هم می زنه ... نگاهم كرد ... آدامسش را از دهانش در آورد و روی دستم گذاشت ! با انگشت فشارش داد كفِ دستم و ادای خنديدن در آورد ... دوباره نگاهم رفت به دندان های نيشش كه مرا ياد ِ خون آشام ها می انداخت
اسمت چيه ...
تو چی دوس داری شازده ؟
جوابش را ندادم
چند ثانيه بعد گفت ندا ... اگه به كسی نگی ... شازده !
باز هم جوابش را ندادم ... سعی كردم حواسم را برای چيدن ِ مهره ها جمع كنم ... نه برای جايشان ... به خاطر ِ ... شايد وسواسی كه در چيدن ِ مهره ها دارم ! همه مهره ها بايد وسط ِ خانه باشند ... درست در يك رديف و همه صورت ها بايد درست رو به جلو باشند ... حتی در حين ِ بازی.
ندا ، يا هر كه بود ، يكی از مهره ها را از روی صفحه برداشت و توی مشت چرخاندش ... شيشس !؟
مهره را ازش گرفتم وعاقل اندر سفيه نگاهش كردم ... رفت عقب و گفت خيله خوب ! نخوردمش كه !
زير ِ لب چيزی گفت كه نشنيدم ...
پيانو می زنی ؟
نگاهم نكرد...
آره !؟
سرش را برگرداند و پرسيد چطور ؟ از قوانين ِ بازيه !؟
نه ! انگشتات كشيده و باريك ِ ... پيانو زدن بهت می آد ! نگاهی به انگشتانش انداخت ... با شصتش نوك ِ انگشتانش را لمس كرد ... سيگار داری ؟
گفتم دودی نيستم و چيدن ِ مهره ها را تمام كردم
خواستم اول بازی را با وزير شروع كنم ... وزير را آزاد كنم ... شش حركت و تمام ... چيزی كه هميشه اتفاق می افتد ... چيزی كه برای من هيچ لطفی ندارد ... هيچوقت ... پيروزی ِ پله پله را ترجيح می دهم ... پيروزی با خون ... تباه شدن ِ نيمی از سربازها ، سواره ها و شايد حتی در انتها خود ِ وزير و محبوبش ، شاه ِ مقتدر
و همين راه را انتخاب می كنم ... يك بازی ِ فرانسوی
حين ِ بازی يك بار صحبت كرديم ... راجع به عكس ِ زن ِ روی ِ ديوار ...
كيه !؟ اون خوشگلرو می گم ...
با حركت ِ سر به عكس اشاره كرد
مادرم
ج... ِ خوبی ميشه ... زندس ؟
و جوابش را ندادم.
يك ربع ِ ساعت بعد ، بدون ِ پيراهن جلويش نشسته بودم ... نگاهم را از صفحه شطرنج كه مملو از مهره های ِ سياهِ شيشه ای بود و خيلی كم سفيدی به چشم می خورد به اندام ِ برهنه و زيبايش و از اندامش به صفحه شطرنج می لغزاندم !
دستانش را جمع كرده بود توی ِ سينه اش ... بدنش را در هم كشيده بود ... قوز كرده و جمع و جور ... شايد از شرم ... شايد از سرما ... يا هيجان ِ بازی ...
من سياه بودم ... او سفيد ... انتخاب ِ سفيد بودن با خودش بود ... فكر می كرد اگر اول بازی را شروع كند شانس ِ بيشتری برای ِ برد دارد ! ولی من يك حرفه ای بودم ... بازی هم به اول و دوم شروع كردن ربطی نداشت ... شايد هيچ وقت ندارد
بازش يك طور بازی ِ تهاجمی ِ كودكانه بود ... فقط فكر ِ حمله را در سر داشت ... مهم ترين مهره هايش را فدای ِ خارج كردن ِ يكی از پياده های من از صفحه می كرد ... چيزی كه پايانش هميشه تباهيست ... و اينبار ، روی صفحه شطرنج ... سياهيست
پنج دقيقه بعد همه شيشه های ِ سياهم را دور مهره ی ِ نماد ِ قدرت ِ بازيش كه به نظر ِ من هيچ كاری جز هر از گاهی كيش شدن و به دردسر انداختن ِ بقيه مهره ها ندارد جمع كردم
مات ... سرم را بالا آوردم و به چهره ناراحتش نگاه كردم ... سوختی ...
چهره اش به طرز ِ محسوسی معصوم به نظرم رسيد.
جلويش نشستم و پيروزمندانه شروع كردم به نوازش كردنش ... دستم را كنار زد ... ببينم شازده ... نوشيدنی چيزی نداری ؟
آبِ سرد تو يخچال هس ...
پع ! منظورم يه چيزی بود كه شنگولمون كنه ...
نداريم ... چيزی كه شنگولتون كنه نداريم !
ينی همينطور خشك و خالی ؟
بله ... دوباره نوازشش را شروع كردم ! هيچ احساسی نداشت ... انگار كه از اين كار اكراه داشته باشد ... از پايين به بالا رفتم و به گردنش كه رسيدم دستانم را حلقه كردم دورش ... تا جايی كه می توانستم فشار دادم ... حيرت زده و با هيجان شروع كرد به دست و پا زدن ... سعی كرد خودش را رها كند ... سعی كرد فرياد بزند ... با پا محكم زد به ميز ...صفحه شطرنج و مهره های ِ دورش ريختند روی ِ زمين ... يك به يك ... مثل ِ سربازان ِ متلاشی شده ...
ناخون هايش را در دستانم فرو می كرد و فشار می داد ... جيغ ِ خفه ای می زد و من خم به ابرو نمی آوردم.
كم كم رنگش پريد ... چهره اش حالت ِ تسليم به خود گرفت ... چشمانش آن فروق و شيطنت ِ قبل را از دست داد ، تويشان اشك جمع شد ... تقلايش كمتر شد و فقط در حالی كه ناخون هايش را به آرامی در گوشت ِ دستم می فشرد ملتمسانه به چشمانم نگاه می كرد.
دقايقی بعد جسد ِ بيجانش كه رد ِ دست هايم روی ِ گردن ِ سفيدش به قرمزی مانده بود را به اتاق بردم و روی تخت خواباندم ... بدنش هنوز گرم و آثار ِ وحشت در صورت و چشمان ِ خفته اش نمايان بود.
روی ِ ملافه ِ سفيد مثل ِ فرشته ها شده بود ... زيبا و خاموش
سرم را گذاشتم روی سينه اش ... به صدای ِ قلبش كه ديگر نمی تپيد گوش دادم ... بعد روی شكمش و دستانش را جمع كردم روی ِ سينه اش ... انگشتانش را گرفتم كف ِ دستم و نگاهشان كردم ... بعد خيلی آرام ، مثل ِ اينكه جسد ِ عزيزی را حمل كنم ، گذاشتمشان روی ِ شكمش ... سرش را صاف كردم ... موهايش را دور ِ سرش مرتب كردم و با خودكاری روی شكمش ، زير ِ دستانش نوشتم به مادرم.وقتی جسد را پيدا كنند مطمئنا نظراتشان اينگونه است ... مادرم انقدر مرا در روابطم محدود كرده كه به خاطرِ برآورده نشدن ِ خواسته ام ، يا شايد در واقع نصف ِ خواسته ام از زنان (كه همان نياز ِ جنسيست و من چون از اين لفظ متنفرم فقط می گويم چيزی كه از زنها می خواهم يا نصف ِ آن چيز يا به هر صورت ِ ديگر كه بشود ادايش كرد) ، دچار ِ جنون شده ام و دست به چنين جنايتی زده ام ... شايد به اين طريق خواسته ام كه از او يا بقيه انتقام گرفته باشم ... شايد اگر حرفه اش را بفهمند كه احتمالش زياد است ، فكر كنند كه قاتل (كه حتما اين را هم می فهمند كه من بوده ام) از آن هايی بوده كه وحی هايی را از جانب ِ خدا برای پاك كردن ِ دنيا از وجود ِ اين بدكاره ها دريافت می كنند ... يك پيامبر ِ جلاد ... يك جك ِ قصاب ... يك ساديسم ِ تمام عيار... شايد هم فكر كنند كه اين دختر ، معشوقه ِ پدرم بوده و من صرفا او را به خاطر ِ مادرم به قتل رسانده ام ...كسی نمی داند كه من پدر ِ مشخصی نداشته ام و مادرم هم يك فاحشه با چشم های آبی بوده.
حلقه ام را از انگشتم در می آورم ... حلقه ی ِ تعهداتم كه زير ِ نور ِ متساعد شده از پنجره ی ِ اتاق می درخشد ... دوباره دستش را توی ِ دستم می گيرم و آن را توی ِ انگشتش جا می دهم ... نوك ِ انگشتانش را می گذارم روی ِ لبم و سرمايشان را احساس می كنم ... زل می زنم به صورتش ... زنجير ِ دور ِ گردنم را نگاه می كنم ... گوشه لبم را گاز می گيرم ... خم می شوم ... لبان ِ بی روح ِ ندا را می بوسم و تركش می كنم ...
بعد ... روی ِ پشت ِ بام خانه می ايستم و دلم هوای پرواز دارد ... همه چيز همينطور تمام می شود ... همه چيز ... همينطور شروع می شود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34282< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي